محمدتقی بهار
ملکالشعرا بهار » غزلیات »
غزل شماره ۹۲ ملکالشعرا بهار
در طواف شمع میگفت این سخن پروانهای
سوختم زین آشنایان ای خوشا بیگانهای
بلبل از شوق گل و پروانه از سودای شمع
هرکسی سوزد به نوعی در غم جانانهای
گر اسیر خط و خالی شد دلم، عیبم مکن
مرغ جایی میرود کانجاست آب و دانهای
تا نفرمایی که بیپروا نهای در راه عشق
شمعوش پیش تو سوزم گر دهی پروانهای
پادشه را غرفه آبادان و دل خرم، چه باک
گر گدایی جان دهد درگوشه ویرانهای
کی غم بنیاد ویران دارد آن کس خانه نیست
رو خبر گیر این معانی را ز صاحبخانهای
عاقلانش باز زنجیری دگر بر پا نهند
روزی ار زنجیری از هم بگسلد دیوانهای
این جنون تنها نه مجنون را مسلم شد بهار
باش تا از ما هم افتد اندر جهان افسانهای
- در طواف شمع میگفت این سخن پروانهای
- بلبل از شوق گل و پروانه از سودای شمع
- گر اسیر خط و خالی شد دلم، عیبم مکن
- تا نفرمایی که بیپروا نهای در راه عشق
- پادشه را غرفه آبادان و دل خرم، چه باک
- کی غم بنیاد ویران دارد آن کس خانه نیست
- عاقلانش باز زنجیری دگر بر پا نهند
- این جنون تنها نه مجنون را مسلم شد بهار
- سوختم زین آشنایان ای خوشا بیگانهای
- هرکسی سوزد به نوعی در غم جانانهای
- مرغ جایی میرود کانجاست آب و دانهای
- شمعوش پیش تو سوزم گر دهی پروانهای
- گر گدایی جان دهد درگوشه ویرانهای
- رو خبر گیر این معانی را ز صاحبخانهای
- روزی ار زنجیری از هم بگسلد دیوانهای
- باش تا از ما هم افتد در جهان افسانهای