در کانال یوتیوب ما سابسکرایب کنید!
سعدی شیرازی » غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱ سعدی
هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر
که من از دست تو فردا بروم جای دگر
بامدادان که برون مینهم از منزل پای
حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست
ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
زان که هرگز به جمال تو در آیینه وهم
متصور نشود صورت و بالای دگر
وامقی بود که دیوانه عذرایی بود
منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر
وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد
خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر
بامدادان به تماشای چمن بیرون آی
تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر
هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید
گویم این نیز نهم بر سر غمهای دگر
بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست
سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر
- هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر
- بامدادان که برون مینهم از منزل پای
- هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست
- زان که هرگز به جمال تو در آیینه وهم
- وامقی بود که دیوانه عذرایی بود
- وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد
- بامدادان به تماشای چمن بیرون آی
- هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید
- بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست
- که من از دست تو فردا بروم جای دگر
- حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر
- ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
- متصور نشود صورت و بالای دگر
- منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر
- خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر
- تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر
- گویم این نیز نهم بر سر غمهای دگر
- سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر