غزل شماره ۱۴۰ فرخی یزدی – شب چو در بستم و مست از می نابش کردم

محمد فرخی یزدی » غزلیات

غزل شمارهٔ ۱۴۰ فرخی یزدی

شب چو در بستم و مست از مِیِ نابش کردم

ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

دیدی آن تُرکِ خَتا دشمن جان بود مرا

گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

منزلِ مردمِ بیگانه چو شد خانهٔ چشم

آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم

شرحِ داغِ دلِ پروانه چو گفتم با شمع

آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرقِ خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد

خواندم افسانهٔ شیرین و به خوابش کردم

دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشهٔ درد

بر سر آتشِ جورِ تو کبابش کردم

زندگی کردن من مردن تدریجی بود

آنچه جان کَنْد تنم، عمر حسابش کردم

  1. شب چو در بستم و مست از مِیِ نابش کردم
  2. دیدی آن تُرکِ خَتا دشمن جان بود مرا
  3. منزلِ مردمِ بیگانه چو شد خانهٔ چشم
  4. شرحِ داغِ دلِ پروانه چو گفتم با شمع
  5. غرقِ خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد
  6. دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشهٔ درد
  7. زندگی کردن من مردن تدریجی بود
  • ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
  • گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
  • آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
  • آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
  • خواندم افسانهٔ شیرین و به خوابش کردم
  • بر سر آتشِ جورِ تو کبابش کردم
  • آنچه جان کَنْد تنم، عمر حسابش کردم